محل تبلیغات شما



به فکر مردن بودم  از  زندگی خسته از همه متنفر  حال و روز خوبی نداشتم کسی دورم نبود  همه افراد زندگیم شبیه سایه از کنارم رد می شدن نه دنیا نه ادماش وجود خارجی داشتن توی دنیایه دیگه که خیالم بود حداقل ادماش واقعی بودن  دلم واسه دیدن زندگی لک زده بود اما کسی نبود زندگی نبود داشتم داغون تر می شدم خیال زندگی کردن نداشتم اما ناگهان دو نفر وارد زندگیم شدن زندگی روی خوشش رو بهم نشون داد رویی که من رو از گِل در اورد اون دوتا شدن نجات من امید دو باره زندگی کردنم همه چیه من زندگیم دوستام ادمای دو رو برم همه چیم او دوتا تایگر و اسکار بودن گربه هام که هروز با دیدنشون انرژی تازه می گیرم حالم خوب میشه با کارا شون ادم رو می خندونن اونا بودن که من رو اینجا رسوندن اگه نبودن من نبودم زندگی من نبود اره گربه ها بودن که به من زندگی دادان حالا فهمیدم داشتن دوتا  دیوانه تو خونه چه حسی داره  که بهت انرژی میدن


صدای برگ های پایز را دوست دارم زیرا مرا یاد لالایی های مادرم می اندازد همان زمانی که با صدای گریه من از خواب بلند می شد وبا تمام وجود برایم لالایی می خواند یاد سلام های پدرم که زمانی از که از سرکار می امد و با تمام خستگی اش ​​باز هم پا به پای من بازی می کرد و خستگی اش را به صورت نمی اورد یاد دعوا با برادرم که از روی کودکی بود  هرچه بزرگ تر می شدیم کم تر و ازبین می رفت  برای همین صدای برگ پاییز  را دوست دارم صدایی که خاطراتم را زنده می کند

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها